قسمت سی و هشتم رمان در همسایگی گودزیلا
رادوین وامیرباشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش رادوین تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه رادوین که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.